امروز رفتم پیش استاد داور بهش گفتم: یادتون رفته این قسمتو تو جلسه دفاع امضا کنید»، گفت: اون روز که دفاع داشتی من خیلی دلم درد میکرد، امروزم دلم درد می کنه؛ نمیدونم چرا هر وقت تو رو میبینم دل درد دارم!!»
منم نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم: شاید استرس میگیرید»
دارم چایی می خورم یا می نوشم یا هر کوفت دیگری و به این فکر می کنم که واقعا چقدر اهمیت دارد که مثلا من نوعی بدانم اصحاب کهف نوعی چند سال در خواب تخمی خود به سر می بردند که محمدرضا گار از شرکت کننده به نظر من بیکار یا نیازمند به پولش انتظار دارد این را بداند؟؟ بعد دارم فکر میکنم که خوب شد اگرچه دوست داشتم متولد فروردین که ماهِ ماهی است باشم، متولد خردادم و هنوز ۲۷ سالم است و لازم نیست فعلاها از ۲۸ بترسم. دلم را خوش می کنم به نوعی، وگرنه همه می دانیم که این روزها از خوبی یا بدی یا عادی بودنش انقدر سریع می گذرد که ما هم در همان خواب اصحاب کهفیم و خبر نداریم.۲۷ سال، صد سال، دویست سال، هزار سال. فرقش این است که ما پیر میشویم.ما خوشحال و غمگین می شویم.ما تلاش و عدم تلاش میکنیم.ما امیدوار و افسرده می گردیم.ما عاشق و فارغ می نماییم.اصحاب کهف فقط خوابیده بودند و دنیا به تخمشان هم نبود.برای همین پیر نشدند.شاید هم پیر شدند.اگر پیر شده باشند، بیچاره ها چقدر زشت شدند بعد از خواب احتمالا نتخمی شان.می دانی الان ساعت ۴:۵۳ دقیقه صبح است و من نگران پیر شدن یا پیر نشدن اصحاب کهفم و اینکه اگر بخوابم نکند بیدار شوم و ۳۰۹ سال پیر شده باشم!!
تلگرام رو از گوشیم حذف کردم، اینستاگرام رو دی اکتیو. داشتن به جای اینکه نقش پل رو برای پیشرفتم ایفا کنن سد میشدن در برابرش.
دیشب کیف پولش رو تو ماشینم جا گذاشت. با اینکه می دونم اگه کیف پول من پیش اون جا می موند به احتمال خیلی زیاد توشو میدید، دارم سعی میکنم رفتاری داشته باشم مطابق اصول خودم. کیف پولش رو به جای اینکه تو ماشین بذارم آوردم تو اتاق جلو چشمم که بیشتر امانت دار بودن رو تمرین کرده باشم.
برعکس مهم ترین هدف پارسال عیدم که عدم ازدواج و تمرکز بر رشد شخصی و از این جور خزعبلات باکلاس بود که بحمدالله حاصل شد، امروز بهش گفتم: اگر امسال ازدواج نکنم، در پایان سال اسمم رو میذارم چقندر!!
و از حالا باید فراخوان بزنم و بگردم دنبال کیس موردنظر چون با سلام و صلوات کیسی نمیاد دنبال آدم و اگر بیاد هم کیس غیرموردنظر خواهد بود. فلانی نذری درست کرده بود واسه پدر خدابیامرزش با این خواسته که امسال دیگه دخترش عروس بشه.من به این حرکت اعتراض داشتم که واسه عروس شدن تو خونه غذا درست کردن جواب نمیده، باید رفت تو خیابون!! حالا خیابون یه استعاره هست و همه چی هست به غیر خود خیابون؛ چون شوهری که تو خیابون پیدا بشه تو همون خیابون هم گم میشه!! اینو من نمیگما، کسی که تو خیابون شوهر پیدا کرده میگه.خلاصه مجردان عزیز بیاید امسال بزنیم بیرون، از این انزوا، از این س، از این گوشی و لپ تاپ، از خودمون حتی.بیاین همه عروس و دوماد بشیم!! من تحمل چقندر شدن ندارم، شما رو نمی دونم!!
دیشب انقدر به پول فکر کردم که امروز ۴ تا فرصت کاری یافتم!!کاش تو هم مثل پول با فکر کردن بدست میومدی!!
بهش گفتم: ''حاضر نیستم جردن کار کنم، چون خیلی دوره''.گفت: ''۲، ۳ روز وقت بده به من و خودت.باید فکر کنم، ببینم چطور می تونم راضیت کنم تا اینجا بیای و واسه خودم کار کنی!! چون دقیقا همون فردی هستی که نیاز دارم.اگه بفرستمت دانشگاه تهران تدریس ایلتس کنی، از کل توانایی هات استفاده نمیشه!!'' من این مدلی بودم که:''من؟ شیب؟ بام؟'' سمانه میگه:''منم قبول دارم خیلی خوب حرف میزنی و قدرت متقاعد کردنت زیاده.حتی بابکم انقدر خوب حرف نمیزنه!!'' دوست دارم کار کنم اونجا.دوره خیلی. خانواده ناراضین.اگه جایی می شد جور کرد واسه زندگی و عدم رفت و آمد و تهش ۳ میلیونی واسم میموند راضی بودم. دوست دارم یه شرایط جدید رو تجربه کنم.دوست دارم اطلاعاتم زیاد بشه. دوست دارم وقتی از ایران رفتم بتونم این کارو ادامه بدم خودم و بیشتر پول دربیارم . درآمد جانبی هم ایجاد میکنه برام حتی.چرا کارای خوب جاهای دورن؟ هی بهش گفتم:'' خب کارم با اینترنت و تلفنه، بذار همین دانشگاه تهران انجامش بدم''.گفت: '' آخه میخوام چند نفر بذارم زیر دستت باید همین جا باشی.''
سمانه میگه:'' تو دقیقا چی می خوای(رفتن یا موندن)؟'' میگم:'' هی دست دست میکنم، منتظرم زودتر درمان بیماریم بیاد و بعد بدون درد بتونم از ایران برم!!'' بیا دیگه، عه!!
چند سال پیش کلی موقعیت ازدواج خوب بود خانواده ترسیدن، فک کردن زوده یا هر چی هی گفتن درس بخون درس بخون درس بخون، خورم هم ریدم به همشون.حالا نیست یا کمتره یا ادماش مزخرف ترن.الان فرصت شعلی خوب هست، خانواده باز هی می ترسن. ممکنه به اینا هم برینم، فردا روزی همینا هم نباشن. پس کی میخوام از زندگی درس بگیرم؟
تو همین لحظه دو تا سوال رو برگه نوشتم و حس کردم اگه به جواب این دو سوال برسم، دیگه هیچ مسئله ای باقی نمی مونه!!
۱. چطور میشه همیشه از شادی دیگران شاد شد؟
۲. چطور میشه بدون داشتن هیچ اعتقاد اثبات نشده ای، قوی ادامه داد؟
به بهترین جواب سوال اول یه جورایی رسیدم: اینکه حس کنی تو اون فرد هستی که شاده.وقتی خودت رو با دیگری یکی بدونی نیازی نیست که حس حسادت یا هر چیز مشابه ای بهت دست بده. فکر کنید چه اتفاقی افتاد!! عروس تنها دوست پسرم کل زندگیم رو دیدم و لبخندش بهم این حس رو داد که خود منه!! جالب بود که قبل از اینکه چهره ش رو ببینم ناراحت بودم و ازش متنفر حتی، ولی بعدش هر بار که لبخندش رو دیدم یه حس خوشایندی بهم دست داد. قلبم آروم شد. بخشیدم و فراموش کردم و آرزوی خوشبختی براش کردم چون خود من بود یه جورایی!!
سوال دوم خیلی سخته اما.باید خدا رو خط زد چون اثبات نشده.باید اعتماد کامل به خود و تلاشمون رو خط زد چون گاهی نقض شده اعتماد پذیر بودنمون . باید تکیه دادن به آدما و امید داشتن به اونا رو خط زد چون اونا بارها بدون کوچکترین ضربه ای فرو ریختن. باید اهداف رو خط زد چون گاهی نمی دونیم چرا باید هدف داشه باشیم و که چی اصلا؟
ادامه دادن رو خودم بلدم،ادامه دادن مثل قانون اول نیوتونه برام و ارزش خاصی نداره انگار.با اومدن به دنیا یه سرعت اولیه بهمون داده شده و ما داریم با همون سرعت ثابت در مسیر مستقیم حرکت میکنیم.دیدید چه راحته ادامه دادن؟ من می خوام بدونم با همه اینها چطور میشه قوی ادامه داد؟ چطور میشه خسته نشد؟
اگه جوابی به ذهنتون میرسه خیلی دوست دارم بدونم:)
پسربچه همبازیه دوران بچگیم، میلاد، ازدواج کرد، معتاد شد، طلاق گرفت، الانم زندانه؛ اونوقت من هنوز دفاع هم نکردم!!
ولی اخبار حاکی از اینه که هفته بعد دفاع میکنم. بعدش دیگه هم میتونم ازدواج کنم، هم معتاد و هم طلاق و هم زندان!!
- اگه بخوای با هم بریم بیرون شرطش اینه که بیشتر از ۲ تا عکس نندازم و اگه درخواست عکس بیشتر کردی و گفتم نه، ناراحت نشی چون الوعده وفا!!
- چقد لوسی، آدم چند تا عکس میندازه، یکی، دو تاش خوب میشه خب.این شرطو از کجا آوردی؟
- تازگیا به این نتیجه رسیدم که آدما اگه حرفای مفیدی واسه زدن به هم داشته باشن و بتونن از زمان حالشون با هم لذت ببرن، به موبایلشون و آماده سازی شو اف تو اینستا پناه نمیبرن.
- حالا چون تو تازگیا به این نتیجه رسیدی دیگه ملت نباید عکس بندازن؟
- نه، ولی ملت می تونن با من نیان بیرون یا به همون دو تا عکس که ازشون میندازم، قانع باشن.
زندگی به یه جایی میرسه که دیگه حوصله طفره رفتن، مراعات نمودن و وانمود کردن رو نداری. اونجاست که فکر میکنی واقعا اصلا لازم بود یه چیزایی رو هی دید و ناراحت شد، ولی انقدر تحمل کرد که به حتی بالاتر از اینجات برسه؟!! اصلا لازم بود هی از این مسیر غلط رد بشی و بگی درست میشه، بگی همهجا همین طوره و غیره.اونجاست که پاککنت رو برمیداری و با خودت، آدما و اشیا صادق تر میشی. اونجاست که میگی باید اون جمله ی پنج شنبه های بیمار» رو از قفسه کتاب خوابگاه پاک میکردم و حالا اگه نشده، تو مغزم پاکش میکنه. اونجاست که با اعتماد به نفس به پسر فضول دانشگاه میگی: تو اگه سرت تو کار بقیه نباشه، راحت تر به کارای خودت میرسی!!». اونجاست که میدونی قرار نیست به هیچ کس فرصت دوم بدی و همون یه فرصت هم از سر اونایی که ازش درست استفاده نکردن زیاده.اونجاست که اپتیمایزد تر زندگی میکنی. اونجاست که یه روز انقدر آرامشمند میشی که هی با خودت تکرار میکنی:این شوق به زندگی داره منو خفه میکنه!!»
تا الان خوب بود.کارای موسسه رو هم انجام دادم.یه کم درد دارم که استراحت می کنم، خوب میشه.علی پرسید که چه دعایی برام کنه، گفتم بگو هر چی خودش می خواد».پرسید دعا کنم باجناق دار بشم؟» گفتم: نه فعلا، جنس خوب زیاد نیست، مهمتر اینه که خودمو بکشم بالا چون این قابل اعتمادتره.»
قول میدم امتحانم رو که خوب دادم بیشتر مراقب بدنم باشم، سه روز در هفته برم استخر، غذای سالمتر بخورم، بیشتر ورزش کنم و . .
پسره از آسمون پیداش شد، احساس می کنم خدا فرستادتش تا rc م تقویت بشه و امتحان رو بترم!!
علاوه بر یه ادم رنگ پریده دردالود، الان من یه کارمند کم کار و یه TA جلسه آخر بپیچون و یک فرزند به مادر کمک نکن هستم که خب همه ی اینا داره فدای امتحان میشه و می ارزه خب.
رفتم ترکیه.امتحان رو دادم.نتیجه خوب شد.دِ سِوِنث استپ هز بین دان. ولی چرا خوشحال نیستم؟ باید چند روز استراحت کنم.فشار زیادی رو تحمل کردم. بعدش میریم سراغ مرحله هشت.
+ این بچه تو پارک اول می ترسید بره جلو پرنده ها.کم کم رفت جلو تا جایی که یهو دید وسط این همه پرنده هست و داره با خوشحالی می چرخه:)
من خوبم، کار هم. ولی به قول الف نباید تو این مرحله ساکن بشم و اهدافااصلیم رورکنار بذارم چون اگه بمونم و به همین قانع بشم، دو سال بعد این کار دیگه راضیم نمیکنه.باید به این آرامش نسبی به چشم یه پلتفرم نگاه کنم برای صعود بعدیم. دارم براش تلاش میکنم.
این عکس کدوم خواننده بود و واسه کدوم اهنگ یا آلبومش؟ چرا یادم نمیاد؟!! خیلی اهنگش رو دوست داشتم حتی://
+پیدا شد:)))) اهنگ دهانی جریده از فریاد شاهین نجفی اون اهنگ مورد علاقه م بود: اونجایی که میگه خواستم مثل اسمان باشم منجی شهر نیمه جان باشم آشیان پرندگان باشم با همین دست خالی و سردم»
ممنون دوستان@)-
دارم به آدم بهتری در مسیر هدف تبدیل میشوم. امشب مادر گفت: شقایق سعی کن امسال فرصت رو از دست ندی و برای اپلای تلاش کنی». حرفش یک حالت ملتمسانه ای داشت که از هر جمله ی انگیزاننده موثرتر بود. متوجه شدم حتی با پایه حقوق ۴.۵ مادرم باز خوشحال تر است که من بروم. انگار راستی راستی باید بروم. دارم میروم.
شقایق(همکارم) استعفا داد ماه پیش. امروز بهم پیام داد و گفت عذاب وجدان داره که رفته و من رو دست تنها گذاشته. گفتم نداشته باشه و درکش میکنم. گفت رشته حقوق پذیرش گرفته از کانادا و انگلیس. خوشحال شدم براش. کلا از چند ماه پیش که تصمیم گرفتم حس کنم آدمای دیگه یه جورایی خود من هستن راحت تر زندگی میکنم و حسادت و ناراحتیم کم شده. حالا فکر کنید منم شقایقم، یعنی اسمم شقایقه، ببینید چقدر خوشحالم اصن:))
امروز را مرخصی گرفتم برای درد زانو و رفتم استخر.الان بهترم. به خوابگاه گفتم اتاق دو تخته اگر در طبقه همکف خالی شد جابه جایم کنند. فردا باید به رئیسم بگویم یک جایی در طبقه همکف بهم بدهد چون اگرچه این اسکلت با من همکاری نمی کند، من تصمیم ندارم از همکاری با مجموعه دست بکشم، تازه دارم ابواب جدیدی از پوست کلفتی را به روی خودم می گشایم.
سامورایی اومده و من باید رو اعصابم کار کنم. انتظار داره تو روز تعطیلمون هم کار کنیم. امروز یه چی گفت تو گروه ناراحت شدم ازش، دیگه ویس نفرستادم. گروه رو میوت کردم چون امروز آفم و اون حق نداره ازم انتظار کار داشته باشه. رئیس ۱ هم اکی داده که ۵ شنبه تعطیلم پس گه خوریش به اون نیومده به عبارتی!!
بعد از میوت کردن گروه نشستم برنامه ی زندگیم رو تا آخر سال نوشتم. من جدا از کارمند بودن یه انسانم که برای آینده م آرزو دارم و اون اهداف برام مهمتر از کار هستن. برنامه ها به بازه ها و اهداف چند روزه تقسیم شد که رسیدن بهشون راحت تر و قابل track کردن تر باشه. حالا باید بولدشون کنم، شبا خوابشونو ببینم و به هیشکی اجازه ندم مانع رسیدنم بهشون بشه، حتی خودم!! ۱ شنبه ددلاین اوله، ببینیم چی میشه.
امروز مفصل بود ولی چون الان چشمم میسوزه بگم که در کل خوب بود.به یکی از همکارا که براش کیک خریده بودیم و مثلا گودبای پارتی رفتنش به کانادا رو گرفته بودیم گفتم که یه دسته گل برداره پرت کنه تا من بگیرمش و نفر بعدی که اپلای میکنه، من باشم!! زیبا نبود؟!
رییس ۲ اومدن و خوشحال بودن. کلی هم از نتیجه ی خوب کارام تعریف کردن.حالا نمیدونم واسه نتیجه خوب کارام بوده واقعا یا اینکه دخترش قراره با یه پسر پولدار فایننس خونده، ازدواج کنه. آخر هفته بعد دعوتمون کرد بریم دماوند، خونه ش!! به من گفت خنده ت خیلی قشنگه!! کاش دختر همه ازدواج کنن اخلاقشون خوب بشه. دخترِ مادر و پدر من هم کیس مناسبش جلو راهش قرار بگیره، الهی آمین!!
فردا احتمالا رییس دو از انگلیس بیاد، یه ماه داشتم راحت زندگی میکردما.از فردا هی قراره بیاد استرس بده و غر بزنه!! حالا خوبه اتاقش سوا شده، دیگه زیاد چوب لا چرخم نمیکنه.من هم بعد ۲ ماه یه مقدار چم و خم کار دستم اومده، شاید رفتارش انسان دوستانه تر شده باشه. آخرین پیام واتس اپی که بینمون رد و بدل شد یا شاید درستترش اینه که رد شد ولی بدل نشد، عکسی بود که بعد از یه روز از عکس قبلیش که توش در جواب از قیافه و تیپش تعریف کرده بودم، از خودش تو انگلیس فرستاده بود و اینبار من ازش تعریف نکردم چون حس میکنم نباید زیاد حس کنه که با هم دوستیم. حالا ممکنه با خودتون فکر کنید که طرف پسره و هم سن و سال من ولی خب سخت در اشتباهید ایشون خانومن و من از دخترش کوچیک ترم حتی!! مشکل اینه که ایشون اکثر عمرشون رو انگلیس بوده و خیلی اهل مقرراته و چیزی که ازش دیدم اینه که دوستی رو راحت فدای مقررات من دراوردیش می کنه و این برای من یه مقدار سخته، برای همینه که ترجیح میدم دوستیه عمیقی بینمون شکل نگیره اصلا، تا اینکه بگیره و بخواد با رفتارش از بین بره.
تبدیل به آدم کمتر در مسیر رشد شخصی تلاش کنی شده ام. بعد از کار بی حوصله ام و نمی تونم اونجور که می خواستم جلو برم. فکر میکنم از یه لحاظ هایی خسته ام، دیرم، پیرم!! خانواده خوبه، دوستا خوبن، کار و حقوق و محیط کار خوبه، وضعیت جسمی هم شکر. ولی دلم بهونه میگیره، دوست داره عاشق بشه، دوست داره مورد عشق واقع بشه .ولی نیست، آدمش نیست، آدمش بودن مسئله هست، مسئله ش نیست !!
باید از تعطیلات این هفته استفاده کنم. اون فایل اکسل لعنتی رو تموم کنم. مقاله م رو بنویسم. امروز کارا خوب بود. اشتباهی تو اطلاعات وارد شده م نبود. امیدوارم نتیجه هم خوب باشه. امیدوارم حقوق این ماه هم خوب باشه. امیدوارم تلاش های فردیم زیاد بشه. امیدوارم بتونم کارای خودمم به یه جایی برسونم تا اخر این ماه. کلا خیلی امیدوارم و خب تلاش هم باید کنم.
ف.واد امروز نامه استعفاش رو بهم نشون داد. بهش گفتم خدا کنه نری!! گفت: اینجوری نگو!! گفتم: هر کی واسه خودش دعا میکنه.» تازه داشتم به بوی سیگارش عادت میکردم؛ یا وقتایی که پشت تلفن قربون صدقه دوست دخترش میرفت!! داشتم با یه شخصیت جدید اشنا میشدم. داشتم یه مدل دیگه زندگی رو درک میکردم. ف.واد آدم بدی نیست، باور کنید. بگید آنتیش رو حذف کنن.
یادمون باشه: آدما متفاوتن+ آدما تغییر میکنن.
با اینکه یه مقدار دپ هستم ولی باید مهم ترین کاری که بیشترین تاثیر مثبت رو رو روند کل زندگیم داره رو این روزا انجام بدم.
باید شادی درونی بدست بیارم بقیه چیزا کشکن، با یه فوت می خشکن.
امروز روز پرحرکتی بود. هم رفتم دانشگاه کارشناسی، هم ارشد و هم دبیرستان. تو دانشگاه کارشناسی خیلیا مثل من اومده بودن که ریزنمرات انگلیسی بگیرن و به قولی دانشگاه کارشناسیم پل رفتن از ایرانه. تو دانشگاه ارشد، هنوز خیلی از دوندگی های اداری مزخرف به دانشجو محول میشه چون سیستم نمی تونه خودش مسئولیت کاراش رو به عهده بگیره؛ وقتی دانشگاه ارشد بر طبل شادانه میکوبه که بزرگترین دانشگاه ایران از نظر تعداد دانشجو هست قشنگ میرینه به اعصاب دانشجو!! مدرسه تقریبا خالی بود.پر از تغییر. موهای خانوم عزتی سفید شده بود ولی همچنان خیلی مهربون بود.
فیلم جهان با من برقص» به کارگردانی سروش صحت به نظر من معرکه بود و خیلی توصیه میشه این روزا برید سینما و ببینیدش.
فیلم نیمه شب اتفاق افتاد» ساخته سال ۹۴ ه و من که اصلا از حامد بهداد خوشم نمیاد، عاشق بازیش تو ابن فیلم شدم، دیگه فک کنید شباهنگ چی میشه!! :)) فیلمش غمگینه ولی خیلی معرکه ست، این مای پوینت او ویو.
۲۳ سالم که بود فکر می کردم ۲۸ سالگی برای یک دختر یعنی خیلی، یعنی باید به یه چیزایی که معمولا جامعه می طلبه رسیده باشی وگرنه خیلی دیر کردی و دیر شدی!! الان که روی سرازیری ۲۸ دارم آرام آرام سر میخورم، با خودم فکر میکنم که ۳۳ باید همان ۲۸ باشد تنها کمی پخته تر و ناراحت تر به خاطر فرصت های از دست رفته.
به نظر میرسه بازی جالبی باشه.شروعش میکنم به امید اینکه ۱۰ تا بشه و حس خوبی هم به من منتقل کنه و هم به شمایی که می خونیدش و البته به نوشتنش دعوت میشید:
۱. بچه ها.نمی تونم توصیف کنم چقدر از بودن با بچه ها و دیدن اکشن ها و ری اکشن هاشون لذت میبرم. یه روز پولدار میشم و یه بهزیستی یا به قولی خانه نوباوگان راه میندازم.
۲.صحبت با یه سری از آدما که دغدغه های تقریبا مشترک دارن و همچنین شنیدن سخنان افرادی که می تونن تو یه سری از زمینه ها الگوم باشن، مثلا الگوی تلاش یا خوشحالی یا بی خیالی. در کنارش خوندن نوشته های یه سری افراد.
۳. طبیعت.از نگاه کردن به ابرا و غروب آفتاب تا شب موندن تو جنگل!!
۴. اینکه ببینم دارم واسه رسیدن به یه هدفی تلاش میکنم و چقدر خوشحال میشم وقتی بتونم به اون هدف برسم.
۵. حس توان خارج شدن از مرزهایی که وجود داره و کسب تجربه های جدید.
۶. دوست داشتن و دوست داشته شدن از اعماق وجود
۷. درد و محدودیت جسمی نداشتن(هم برای خودم و هم بقیه)
۸. رانندگی و آهنگ گوش دادن
۹. بازی کردن
۱۰. اینکه یه روز هم یاد گرفته باشم و هم اجازه داشته باشم تو خیابون با آهنگ نوازنده های خیابونی برقصم.
۱۰.۵ کمک به دیگران
بازی رو دوست داشتم.ممنون mission blue ی عزیز (گل)
استاد راهنمای ارشدم بهم گفت: آینده ت رو روشن میبینم»
معلم فیزیک سوم دبیرستانم که یه خانوم خیلی مهربونی هم بود گفت:اگه یه نفر یه کار بد در حقت کنه، فراموش نمیکنی و نمی تونی ببخشیش.»
منا تو دوران دبیرستان بهم گفت:آدم حسودی هستی.»
پیمان از کانادا بهم گفت: به طرز وحشتناکی باهوشی.»
اگرچه دوست دارم اولی و آخری واقعا درست باشن ولی تا حدی باهاشون مخالفم و احساس میکنم نظرشون اغراق شده واقعیت هست ولی خب یاداوری شون امید میده بهم و یه جورایی دوست دارم با تلقینش به خودم به حقیقت بپیوندونمشون (چی گفتم!!:) ). با دو تای وسطی تو زمانش موافقم و از گوینده هاشون متشکرم که نظرشون رو گفتن و آگاهم کردن. برای کمتر بودنشون خیلی تلاش کردم؛ البته هنوز خیلی راه هست تا نبودن کاملشون؛)
تو AGT پسر بچه ای که سرطان داشت و ویولن باعث شده بود خودشو نجات بده خیلی خوب اجرا کرد. همه تشویقش کردن.یه داور کلید طلایی رو براش فشار داد. ازش پرسیدن: چه حسی داری؟ جواب داد:I'm proud of myself» خدا حفظت کنه بچه، بزرگ، استوار؛ چه حس عالی ای رو یادآوری کردی، حتی از proud of you بودن هیجان انگیزتر بود:)
وقت هایی که درد به انجایم میرساند، صفحه گوگل را باز می کنم و می نویسم:Multiple Sclerosis cure» بعد با انجایش که نوشته فعلا درمانی ندارد ناراحت و با آنجایش که نوشته احتمالا در اینده نزدیک درمان می شود لبخند میزنم؛ عمیق لبخند میزنم و باز منتظر و امیدوار می مانم.
از یکی از دانشگاه های المان دعوت به مصاحبه حضوری شدم.گفتن هزینه رفت و امد و اسکان به عهده دانشگاه هست. امروز بهشون گفتم که به خاطر کرونا سفارت المان بسته ست و نمیتونم تا دو ماه دیگه بیام و لطفا اسکایپی باشه مصاحبه. و خب یه مقدار میترسیدم هم تاثیر منفی بذاره رو دیدشون و هم فک کنن نکنه خودم کرونا دارم یا اگه مصاحبه هم اسکایپی باشه، اونا از ترس بسته بودن سفارت و نرسیدنم برای ترم پاییز، ترجیح بدن منو نگیرن. متن ایمیلشون خیلی مهربون بود. من از ترسام براشون نگفته بودم ولی اونا سعی کرده بودن ارومم کنن. گفته بودن که فقط من نیستم که نمی تونم حضور پیدا کنم و بچه های دیگه ای هم هستن که به خاطر همین موضوع نمی تونن برن اونجا و تنها نیستم تو این مسیر و برامون ویدیو کنفرانس ست میکنن. و مشتاق اینن که باهام e-meet داشته باشن. این همون چیزیه که بهش میگن Collateral beauty و من واقعا عاشقشم.
+ این روزا که اکثرا خونه اید دیدن فیلم collateral beauty رو بهتون شدیدا پیشنهاد میکنم. مثبت ۱۸ هم نیست اصن.
از استرس مصاحبه انقدر خوابم میاد و نمیبره که حاضرم یکی یه گلوله تو مغزم خالی کنه، راحت شیم بریم بابا!! یاد شب کنکور ارشد افتادم؛ ف.ک ایت.
چطور میشه از آدمایی که قراره داناییتو بسنجن نترسید؟ مخصوصا که آلمانی هم باشن.به برزیلِ میزبانِ جام جهانی رحم نکردن این ملت، من که سوسکم!!
تنها امادگیم برای مصاحبه اینه که موهای کوتاهمو افشون می کنم، تو خونه رژه میرم و در جواب اعتراض خانواده میگم: من قراره با دانشگاهی که انیشتین توش درس خونده مصاحبه بشم پس حداقل موهام باید شبیه ش باشه!!»
به مصاحبه دوم با استاد آلمانیه دعوت گشتم.نمی دونم مصاحبه دوم چطور پیش بره و نتیجه چی بشه ولی خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم؛ بهم آرامش میده حرف زدنش؛ حتی پسرشم دوست داشتم!! چون دانشگاه ها و مدارس المان به علت کرونا تعطیل شدن، اسکایپ قبلی رو تو خونه انجام داد و پسرش هم که ۸,۹ ساله بود هی میومد تو اتاق به من نگاه میکرد، در کمدو باز میکرد، به شونه مادرش تکیه میداد مامانشم خیلی ریلکس بود و مهربون باهاش به آلمانی یه چیزایی میگفت که سوادم نمیرسید بفهمم. استاده دست گذاشت رو نقطه ضعفم، بچه
با استاد بهترین بیزنس اسکول آلمان دو بار مصاحبه داشتم.در شرایطی که ت.م از خونه خارج شدن رو نداریم، من امید به خارج وارد شدن دارم. خیلی استادش رو دوست دارم و خب راستشو بگم اگرچه نه به اندازه مقداری که اگه قبول بشم خوشحال میشم ولی در هر صورت اگه قبول نشم، ناراحت میشم.
عقد برادر کوچک ترم بود؛ تمام ۵ ساعت رفت تا مازندران را خندیدم و رقصیدم. در راه برگشت عجیب گریه میکردم؛ برای خودم. طوری که کسی نفهمد. چرا باید کسی بفهمد؟ اصلا مگر کسی میفهمد؟ اصلا اگر بفهمند، فهمیدنشان دردی از من کم میکند؟ حس تماشاچی آفریده شدن را داشتم؛ هفته پیش گفته بود حاضر نیست با کسی ازدواج کند که ام اس دارد، چون دوست ندارد زنش در ۴۰ سالگی فلج شود؛ صادق بود چون نمیدانست ام اس دارم. اون ارزشش رو تو ذهنم از دست داد ولی حرفش وسط ناراحتی می چرخید تو مغزم.الان بهترم، البته حین نوشتن این حرفا بغض دارم، ولی خوب میشم.
بعد دو سال خودرو خریدم و با دیدن تفاوتهای زندگی قبل و بعدش به دو نتیجه رسیدم:
۱. الان احساسم اینه که دو سال بود پا نداشتم و خودم نمیفهمیدم. فقط قلبم گاهی بهم هشدار میداد که یه چیزی این وسط میلنگه.
۲. مقایسه بین خودروی قبلی و الانم باز بهم تاکید کرد که اگرچه خودم رو خفه کردم که فقط و فقط همین مدل ماشین رو بخرم ولی نفس ماشین داشتن هست که برام ارزشمنده و مدل و قیمتش انقدر رو خوب یا بد بودن حالم تاثیرگذار نیست. دقیقا مثل همون پا که نفس بودنش خیلی مهمتر از چاق یا لاغر بودنشه و این ارزش رو وقتی بهتر درک میکنم که نداشتنش رو فارغ از هر نوع کیفیتش تجربه کردم.
پیشبینی میکنم که الان راحتتر بتونم اهدافی رو تو زندگیم دنبال کنم. نمیدونم تا چه حد درست باشه پیشبینیم، ولی امیدوارم که اینطور باشه.
دیشب این شعر کدکنی که آنچه میجویم نمییابم/ وانچه مییابم نمیخواهم» تو سرم تکرار میشد. صبح مامانم ویس فرستاده بود که :دیشب لیلة القدر بود و کلی برات تا صبح دعا کردم». الان بعد از ظهره و جملهی میم تو سرم میچرخه که: you have to kiss a lot of frogs to find a prince» و من پیامی که براش فرستادهبودم پاک میکنم.
درباره این سایت