دیشب انقدر به پول فکر کردم که امروز ۴ تا فرصت کاری یافتم!!کاش تو هم مثل پول با فکر کردن بدست میومدی!!

 بهش گفتم: ''حاضر نیستم جردن کار کنم، چون خیلی دوره''.گفت: ''۲، ۳ روز وقت بده به من و خودت.باید فکر کنم، ببینم چطور می تونم راضیت کنم تا اینجا بیای و واسه خودم کار کنی!! چون دقیقا همون فردی هستی که نیاز دارم.اگه بفرستمت دانشگاه تهران تدریس ایلتس کنی، از کل توانایی هات استفاده نمیشه!!'' من این مدلی بودم که:''من؟ شیب؟ بام؟'' سمانه میگه:''منم قبول دارم خیلی خوب حرف میزنی و قدرت متقاعد کردنت زیاده.حتی بابکم انقدر خوب حرف نمیزنه!!'' دوست دارم کار کنم اونجا.دوره خیلی. خانواده ناراضین.اگه جایی می شد جور کرد واسه زندگی و عدم رفت و آمد و تهش ۳ میلیونی واسم میموند راضی بودم. دوست دارم یه شرایط جدید رو تجربه کنم.دوست دارم اطلاعاتم زیاد بشه. دوست دارم وقتی از ایران رفتم بتونم این کارو ادامه بدم خودم و بیشتر پول دربیارم . درآمد جانبی هم ایجاد میکنه برام حتی.چرا کارای خوب جاهای دورن؟ هی بهش گفتم:'' خب کارم با اینترنت و تلفنه، بذار همین دانشگاه تهران انجامش بدم''.گفت: '' آخه میخوام چند نفر بذارم زیر دستت باید همین جا باشی.'' 

سمانه میگه:'' تو دقیقا چی می خوای(رفتن یا موندن)؟'' میگم:'' هی دست دست میکنم، منتظرم زودتر درمان بیماریم بیاد و بعد بدون درد بتونم از ایران برم!!'' بیا دیگه، عه!!

چند سال پیش کلی موقعیت ازدواج خوب بود خانواده ترسیدن، فک کردن زوده یا هر چی هی گفتن درس بخون درس بخون درس بخون، خورم هم ریدم به همشون.حالا نیست یا کمتره یا ادماش مزخرف ترن.الان فرصت شعلی خوب هست، خانواده باز هی می ترسن. ممکنه به اینا هم برینم، فردا روزی همینا هم نباشن. پس کی میخوام از زندگی درس بگیرم؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها