عقد برادر کوچک ترم بود؛ تمام ۵ ساعت رفت تا مازندران را خندیدم و رقصیدم. در راه برگشت عجیب گریه میکردم؛ برای خودم. طوری که کسی نفهمد. چرا باید کسی بفهمد؟ اصلا مگر کسی می‌فهمد؟ اصلا اگر بفهمند، فهمیدنشان دردی از من کم می‌کند؟ حس تماشاچی آفریده شدن را داشتم؛ هفته پیش گفته بود حاضر نیست با کسی ازدواج کند که ام اس دارد، چون دوست ندارد زنش در ۴۰ سالگی فلج شود؛ صادق بود چون نمی‌دانست ام اس دارم. اون ارزشش رو تو ذهنم از دست داد ولی حرفش وسط ناراحتی می چرخید تو مغزم.الان بهترم، البته حین نوشتن این حرفا بغض دارم، ولی خوب میشم.


مشخصات

آخرین جستجو ها